نجات از مرگ 
فرزند عارف سالك شیخ حسنعلى نخودکی اصفهانى می گوید: حدود دو سال قبل از وفات پدرم، كسالت شدیدى مرا عارض شد و پزشكان از مداواى بیمارى من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد. پدرم كه عجز طبیبان را دید، اندكى از تربت طاهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام به كامم ریخت و خود از كنار بسترم دور شد.
در آن حالت دیدم كه به سوى آسمانها می روم و كسى كه نورى سپید از او می تافت، بدرقه ام می كرد. وقتی مقدارى اوج گرفتیم، ناگهان، دیگرى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپید كه همراه من می آمد، گفت:
دستور است كه روح این شخص را به كالبدش بازگردانى زیرا كه به تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام استشفا كرده اند.
در آن هنگان دریافتم كه مرده ام و این، روح من است كه به جانب آسمان در حركت است ؛ و به هر حال، همراه آن دو شخص نورانى به زمین بازگشتم و از بى خودى، به خود آمدم و با شگفتى دیدم كه در من، اثرى از بیمارى نیست، لیكن همه اطرافیانم به شدت پریشانند.(4)
بى حرمتى به تربت كربلا
موسى بن عبدالعزیز نقل نمود:
در بغداد یوحنّا (طبیب نصرانى) مرا دید و گفت، تو را به حقّ دین و پیغمبرت قسم میدهم كه بگویی این شخص كه در كربلا است و مردم او را زیارت می كنند كیست؟
گفتم: او امام حسین علیه السلام پسر دختر پیغمبر ما است. منظورت از این سؤال چیست؟
گفت قضیّه عجیبى دارم و ادامه داد كه:
خادم هارون الرّشید نصف شبى بود آمد درب خانه و مرا با عجله به خانه موسى بن عیسى كه از خویشان خلیفه بود، برد تا او را مداوا کنم، دیدم طشتى آماده كرده اند و هر چه درون شكمش بود در طشت خالى گردیده، گفتم: چه شده؟ گفتند: ساعتى پیش از این نشسته بود وبا خانواده خود صحبت می كرد و الان به این حال افتاد سبب را پرسیدم! گفتند: ساعتی پیش شخصى از بنى هاشم در مجلس بود كه صحبت از حسین بن على علیه السلام و خاك قبر او و كربلا در میان آمد.
موسى بن عیسى گفت: شیعیان در باب حسین بن على علیه السلام تا حدّى غلوّ دارند كه قبر او را براى مداوا استفاده می كنند. آن شخص گفت: من بیمارى سختى داشتم و با هر چه معالجه كردم مفید واقع نشد تا اینكه از تربت امام حسین علیه السلام استفاده كردم و شفا یافتم. موسى بن عیسى گفت: از آن تربت نزد تو چیزى هست گفت: بلى! گفت بیاور، آن شخص چنین کرد، موسى هم خاک را برداشت و از روى تمسخر به آن بى احترامى کرد. در همان ساعت فریاد او بلند شد كه: آتش، آتش، طشتى بیاورید. این طشت را آوردند و تا طشت را آوردند از اندرون او اینها كه می بینى بیرون آمد.
فرستاده هارون گفت: هیچ علاجى در آن می بینى؟ من چوبى را بر داشتم و دل و جگر او را نشان دادم، و گفتم: مگر عیساى پیغمبر كه مرده ها را زنده می كرد این مرض را علاج كند. از خانه بیرون آمدم و آن بد بخت بد عاقبت را در آن حال واگذاردم تا اینکه سحرگاه به جهنم واصل گردید. پسر عبدالعزیز می گوید: یوحنّا با وجودى كه نصرانى بود مدتى به زیارت امام حسین علیه السلام می آمد، تا اینكه به دین اسلام گروید.(5)